جمعه
از فردا دوباره دانشگاه عزیز شروع میشود...
با بالا و پایین ها و خوبی و بدی هایش...
با بی پولی تمام نشدنی و درس های تمام نشدنی تر...ولی من خوشحالم:)
زندگی همینست دیگر...
گاهی خوش میگذرد و رویایی میشود
گاهی آدم را تا سر حد جنون میبرد.
تابستان خوبی نبود...بطالت بود و خستگی و جنگ اعصاب...ولی دیگر تمام شده...
الان روزها دارند کوتاه تر میشوند...هوا خنک تر می شود...چند روز دیگر باران های قشنگ میبارند...
بعد برف میبارد...و وقتی چشمت را صبح باز کنی قبل از بلند شدن از تختت میفهمی که برف آمده...یا باران آمده...
و آن وقت است که زندگی هر چقدر هم سخت و پیچیده باشد به بوییدن بوی باران می ارزد:)
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 20:9 توسط غزل
|